یک روز عصر موقع پخش مستقیم غذا! خمپاره زدند،همه فرار کردیم.هر یک از سویی،برخاستیم و آمدیم.دیدیم خمپاره درست خورده کنار دیگ غذا،اما عمل نکرده است.به همدیگر نگاه کردیم،دوست رزمنده ای گفت: باز گلی به جمال و شجاعت دیگ!با همه سیاهی اش از ما رو سفیدتره.ازجایش تکان نخورده،آفرین.
یکی دیگه گفت:اگه این جناب دیگ مثل ما شیرجه رفته بود روی زمین که ما الان چیزی برای خوردن نداشتیم.برگرفته از کتاب جشن پتو نویسنده عبدالرحیم سعیدی راد
برچسب ها :
داستان,
خاطره,
خاطرات طنز,
خاطرات دفاع مقدس,
خاطرات طنز دفاع مقدس,
کتاب جشن پتو,
خاطره دیگ و خمپاره
دفعات بازدید : 62
نوشته شده در تاریخ 30 آذر 1393 و در ساعت : 06:26 - نویسنده : محمد حسین عظیمی