امام جماعت ما بود، ولی مثل اینکه شش ماهه به دنیا آمده بود. با عجله حرف می زد،با عجله غذا می خورد،راه که می رفت انگار می خواست بدود و نماز می خواند هم به همین ترتیب. اذان و اقامه را که می گفتند با عجلوا بالصلوه دوم قامت بسته بود.قبل از اینکه تکبیر بگوید سرش را برمی گرداند رو به نمازگزاران و می گفت:من نماز تند می خوانم،بجنبید عقب نمانید.راه بیفتم رفته ام،پشت سرم را هم نگاه نمی کنم،بین راه نگه نمی دارم و تو راهی هم سوار نمی کنم!!
برگرفته از کتاب جشن پتو نویسنده عبدالرحیم سعیدی راد
برچسب ها :
داستان,
خاطره,
خاطرات طنز,
خاطرات دفاع مقدس,
خاطرات طنز دفاع مقدس,
کتاب جشن پتو
دفعات بازدید : 47
نوشته شده در تاریخ 27 آذر 1393 و در ساعت : 07:33 - نویسنده : محمد حسین عظیمی